زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 2 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

بچه همه اش دردسره

دیروز خواهرم میگفت بچه جز دردسر چیزی نیست. من الان اگه این بچه نبود میتونستم کارامو پیش ببرم. اما تا وقتی این تو دلمه و سه تا بچه دور و برم به هیچ کدوم از کارام نمیرسم. خیاطی هم که بماند. دلم میخواست بهش بگم من دلم دردسر میخواد. دلم میخواد صبحها یکی با گریه اش منو بیدار کنه و بگه مامان می می، مامان پاشو، مامان بازی، مامان بریم پارک، مامان بابا کِی میاد؟ بعد من پاشم و بهش برسم بعد برم سراغ کارای خودم و دو دقیقه نشده باز بیاد بگه مامان این ، مامان اون،... حالا هی من هر روز پاشم بگم خدایا من دلم بچه میخواد. چه فایده؟ تو که اخر کار خودت و میکنی. حالا هی خواهرم بناله که اه از دست بچه ها.اه از دست دردسراشون. خلاصه دنیا و خودت میچرخونی. خو...
30 مهر 1393

Could you please give me baby, God

these days , whenever i am thinking about you, i have this unrealistic hope that may be you are coming soon But i know its just the emotional rection of my last failure How can you come when i have a messy period But i am looking at the baby the site gave me in order to be happy for some while Its a lonely journey. i know and i should keep going. hanging in there, and let myself in these day
22 مهر 1393

دارد مادر میشود!

از اینکه به خاطر شنیدن خبر مامان شدن سحر حس دلسوزی به خودم بهم دست داد ناراحت شدم. مادرشدن دست ما نیست که. دست اون مهربونه. این یکی دیگه فقط دست خودشه. من فقط میتونم بشینم و برای همه مامانای باردار آرزوی سلامتی کنم. و اگه اون مامان سحر باشه باید روز تولد بچه اش برم و بهش کادو بدم. و بخندم و بگم "قدم نو رسیده مبارک" و اصلا هم نباید با گفتن این حرف مثل هر بار بغض کنم. بادی نی نی اشو بغل کنم و اصلا انگار نه انگار. که بقیه دارند بهم میگن انشاالله قسمت خودت. کاش بقیه هیچ وقت تو جمع این دعا رو برای من نکنند. کاش این دعا تو دلشون جاری بشه و بر لب نیارن. به لب آوردنش منو تو بغضی سنگین فرو میبره. و تا چند دقیقه چشمامو از جمع میدزدم که نب...
14 مهر 1393

نه سال گذشت...

کیک کوچکی گرفتیم. یه کیک شکلاتی گفتم شماره نه اش هم بگیریم؟ بدون اینکه منتظر جواب بمونم خودم گفتم نه. نمیخوام. نمیخوام بشه آینه دق جلوی روم که نه سال در انتظار سپری شد. دلم نمیخواد یادم بیاد که این همه سال گذشت. میخوام فقط بدونم که امروز یعنی 11 مهر..روز یکی شدن سقف بلای سرمون هست. روزی هست که با کلی آرزو و لباس سفید به "خونه بخت" اومدم. اون زمان دخترکی بیش نبود. اصلا یه دختر 19 ساله چی از ازدواج میدونه؟ چه میدونه که این زندگی براش چیا تو آستین داره؟ فقط میدونه که ازدواج یعنی عروس شدن و لباس سفید به تن کردن و رفتن از خونه پدری. دیگه نمیدونه که تازه اول ماجراست. خوب یا بد این نه سال گذشت. دلم نمیخواد همه اش متمرکز شم روی ای...
12 مهر 1393
1